Talaria

Talaria

So wurde die Welt erschaffen
Talaria

Talaria

So wurde die Welt erschaffen

Panic is the dizziness of freedom

خب برگشتم! دوباره وقتی که توی یه دوره پنیک طولانیم! چرا پنیک شدم؟ نمیدونم! مثل همیشه! پس اینو از هیچ کس که این حال و تجربه میکنه نپرسید.

حس پنیک چطوره؟ برای من حس خفگی، بغض، بی اشتهایی، آدم گریزی (از هرنوعش)، احساسات ضد و نقیض، بیخوابی،عصبانیت،تشنگی ، خستگی همراه اضطراب شدید!

با یه آدم پنیک چطور برخورد کنیم؟ درمورد من این جواب میده: تنهام بذارید! هرکس مدل خودشو داره برای بهتر شدن! من فقط سکوت و دنیای خیالی خودم حالمو خوب میکنه! اما خیلیها فکر میکنند پیشم باشن حالم بهتر میشه... مخصوصا دوستام! ولی اینطور نیست! اگر بهشون بگم ازم ناراحت میشن... 

حالم خنده داره... اوضاعم خنده داره ... و هنوز هم صدامو با سه نقطه ها خفه می کنم!

در باب حرف مفت

طی تمام این سالها سعی کردم درجای مناسب و درحد خودم قرار بگیرم. ولی خب همیشه آدم درست انتخاب نمیکنه ... گاهی گول میخوریم! گاهی ظاهر چیزی اونقدر قشنگ تزیین میشه که ما اشتباه میکنیم و بعدا رنج باطن اون چیز آزارمون میده...

ولی خب همه اینها یعنی تجربه! ارزشمنده و میتونه بعدا کمکمون کنه! خیلی وقت پیش به یک نمایشگاه دعوت شدم و با اینکه فردی که به اصطلاح هنرمند این مجموعه بود رو به خوبی میشناختم تو نمایشگاهش شرکت کردم و خب طبیعتا نتیجه اش خوب نبود.

تجربه ی من از این ماجرا یادآوری این موضوع به خودم بود که هرگز در مکانی که در شان من نیست حضور پیدا نکنم و هرزمان هم فهمیدم جایی جای من نیست سریع اون مکان و ترک کنم و بخاطر کسی در اون مکان نمونم... ولی تلخ تر از اون افرادی بودند که کنارم بودند... آدمهای نادانی که مسحور صحنه نمایشی اون فرد بودند و طاقت حرفهای من رو نداشتند... و سهمگینتر آدمی که من رو مجبور به عذرخواهی کرد درحالیکه من  از عمق وجود بخاطر اون فرد آن روز آنجا حضور داشتم...

همه و همه در انتها من رو یاد کتابی انداخت به نام "در باب حرف مفت"! و چقدر احساس کردم باید دوباره این کتاب رو بخونم!

پی نوشت: با من همراه باشید در کانال تلگرامیم و وویسهای این کتاب.

https://t.me/talaria_blogsky

با کسی حال توان گفت که حالی دارد

حس این روزها و حال خودم و نمیتونم به کسی بگم! شاید گاهی با بهار گپی زده باشیم... اینکه دلتنگ یک صدا باشی... یک نگاه حتی! دلتنگ روح های بزرگی که جسمهایشان در بین ما نیستند!

ما بغض  میکنیم... اشک میریزیم... اما اینها حتی مسکنی برای جانمان نیستند...

خدایا! این فاصله داره زیاد میشه... سالها گذشته و غم دوری سنگین و سنگیتر شده...به حالمان رحمی کن...

فریلنس

فریلنس بودن دردسر داشته تاحالا برام ولی نمیتونم ترکش کنم... درست عین سیگار!

اینکه اختیار وقت و حال خودمو داشته باشم برام خیلی مهمه... به نظرتون باعث میشه تا ابد فقیر یا مجرد بمونم؟!!

به عنوان یه نفر که دغدغه اش داشتن اختیار وقت و حال خودش بوده میگم،اینا واقعا ترس های زندگی منه...

ذهنی که اینهمه سال تن نداده به کارکردن با سیستم کارت زنی و مرخصی، اجازه گرفتن برای کارها و سفرهاش... من خودم و یه آدم میبینم با حقوق بخور و نمیر و تنها!!!

با یه عالمه کتاب... که هرسال خونش و سفره اش کوچیکتر میشن... قرتی بازیاش کمتر میشه... و کتابا و تنهایی بیشتر...همین!

دن کیشوت

خیلی دوست دارم دن کیشوت و الان بخونم... دوباره بخونم!

در واقع یک هفته ای هست که دائم دارم تو فیلم ها و متن های مختلف میبینم اسمشو! گاهی بعضی کتابا خیلی میان تو توجهم! انگار میگن منو بخون... چند بار بخون!

و اینجور مواقع کلی چیز یاد میگیرم! چیزای جدید... رابطتون با کتابا چجوریه؟ دیدید چقدر عمیقتر و قابل اطمینان تر از آدمها هستن؟!

میخوام یه لیست ازشون بنویسم..."کتابهایی که صدا کردن منو"... لیست شو میذارم تو کانال تلگرامی که برای این بلاگ ساختم...ساختن و دوست دارم! هرکی میگه الکی رفتی مهندسی عمران خوندی ینی منو نمیشناسه... من عاشق ساختنم! ساختن دنیای خودم؛ درست مثل Cobb و Mal تو فیلم اینسپشن...آخرشم تو همون دنیایی که ساختم میمونم!